
شهر روسه در بلغارستان از نگاه فرید قدمی، نویسنده ی ایرانی
«کمون مردگان یا مرثیهای برای پیراهن خونی سوفیا» عنوان تازهترین رمان فرید قدمی، نویسندهی برجستهی ایرانی، است که بر مبنای تجربیات او در بلغارستان نوشته شده و با داستانهایی از قرون بیستم و یازدهم میلادی آمیخته: داستانهایی دربارهی مایاکوفسکی و استالین و جیمز جویس و دیگران در قرن بیستم و ماجراهایی دربارهی حشاشین در قرن یازدهم میلادی از الموت تا اورشلیم. «سنت کوکاکولا و فرشتهی سوسیالیست» یکی از فصلهای رمان است که در آن به شهر روسه پرداخته شده.
صبح روز سیزدهم اوت است که یانا با پسرش میآید دنبالم تا با هم برویم روسه: مسیری پنج ساعته از میان کوههای سرسبز بالکان. بهدعوت انجمن جهانی الیاس کانِتی در سالمرگ کانتی در روسه سخنرانیای خواهم داشت و از بخت خوشم یانا هم با پسرش میخواهد برود کنسرت گروه متالیکا در بخارست، پایتخت رومانی، که یکونیمساعتی با شهر روسه فاصله دارد و قرار است اول مرا بگذارند در روسه و خودشان از پل دوستی میان دو کشور بگذرند و بروند بخارست.
پسر یانا چهارده ساله است، باهوش و پرحرف و قدبلند. انگلیسی را عالی حرف میزند و از هر لحاظ خیلی بزرگتر از چهاردهسالههاست. همان اول راه که مینشینیم بهم کوکاکولا تعارف میکند، تشکر میکنم و میگویم نمیخورم. یانا میگوید که عمراً اگر فرید لب به نوشیدنیِ امریکایی بزند! هر چیز ازش بخواه، الا این یکی! خب، گویا این تصویری است که ظرف این دو هفته از خودم ساختهام. کوکا یکی از وحشتناکترین چیزهایی است که میشود به خورد بدن داد، سم مطلق! غذایی ویژه برای سلولهای سرطانی! (میدانم الان است که بگویید این هم از گفتمان سلامتی که خودت هم بهش گرفتاری، اما نه، کمی صبر کنید.) جالب اینجاست که در بلغارستان اصلاً چنین تصوری نسبت به کوکا وجود ندارد. حتا بعضیها بهخاطر فوایدش کوکا میخورند، همانهایی که سیگار را بهخاطر مضراتاش نمیکشند! اما ولینا مینکوف که سیگاری قهاری است شیفتهی کوکا هم است، نه اینکه از مزهاش خوشش بیاید، بهخاطر سلامتیاش میخورد! ولینا تنها نویسندهی بلغار است که مشروب نمیخورد و اصلاً لب به الکل نمیزند (بهش میگویم به تو میگویند یک مسلمان واقعی)، اما از مقربان درگاه سنت کوکاکولا است و معتقد است این یگانه قدیسِ سیاهپوستِ جهان شفا نیز میدهد! اولین باری نیست که این را میشنوم: در پاریس دوستی داشتم که اصلاً از مزهی کوکا خوشاش نمیآمد، اما هر روز نیملیتر بهخاطر فوایدش میخورد! حتا با یک گوگلکردن ساده هم میشود فهمید که کوکا با امعا و احشای آدمی چه میکند، نمیدانم این تصورات عجیب راجع بهش از کجا آمده! گویا کوکا به یکی از مذاهب فرهنگ پاپ بدل شده: مردم بهش ایمان دارند و باید به عقاید و مذاهب هم احترام گذاشت: به عقاید مؤمنان کلیسای سنت کوکاکولا! (نتیجه: اگر از مزهی کوکاکولا خوشتان میآید، بخورید، نوش جانتان، اما به کلیسایش دخیل نبندید، لطفاً!)
همهی وقت را از سوفیا تا روسه محو مناظرم: مزارع بزرگ آفتابگردان، کوههای نهچندان مرتفع و سرسبز بالکان، روستاهایی که دارند آخرین روستاییبازیهاشان را درمیآورند تا به شهرهایی کوچک، دهشهر، بدل شوند، جادههایی باریک در میان درختان و مزارع، گاهی عبور از نزدیکی رودخانهای، یکجا هم یانا مسیری را بهم نشان میدهد که به روستای مادریاش منتهی میشود. تصمیم میگیریم در راه بازگشت به سوفیا از کنار رودخانه سنگهایی زیبا برای تزئین باغچهمان پیدا کنیم که یادمان میرود.
پسر یانا خیلی خوشحال است که دارد به کنسرت متالیکا میرود، طرفدار دوآتشهی جیمز هتفیلد است که حالا دیگر پیر شده. به یانا میگویم برای تحمل زمان کنسرت برای گوشهایش پنبه هم خریده است؟
یانا برامان بانیتسا هم آورده، یکی از خوشمزهترین چیزهایی که در زندگیام خوردهام؛ غذایی ساده که بلغارها اغلب بهعنوان صبحانه میخورند: نان و پنیر و ماست که با هم راهی فر میشوند و هم میشود گرم خوردش و هم سرد؛ انواع مختلفی هم دارد: با سبزیهای مختلف و طعمهای مختلف میشود درستش کرد. بهنظرم بلغارها چندان به اهمیت بانیتسا واقف نیستند. میشود ازش بهرهمندیهای سیاسی بسیاری کرد. مثلاً میشود رهبران جهان را دعوت کرد به سوفیا و بهشان بانیتسا داد و باهاشان قراردادهایی بست که اقتصاد بلغارستان را متحول کنند: آدم که بانیتسا میخورد میتواند هر قراردادی را امضا کند، آنقدر که لعنتی خوشمزه است. اسم این غذا را اولینبار از یانیتسا رادوا شنیدم: گفت که توی مدرسه گاهی بچهها سربهسرش میگذاشتند و بهش میگفتند بانیتسا. بهگمانم وزارت خارجهی بلغارستان باید تمهیدی برای پناهندگان بانیتسا نیز بیندیشد: آدمهایی که از سراسر جهان به بلغارستان میآیند و دیگر نمیتوانند دوری بانیتسا راتحمل کنند و درخواست پناهندگی میدهند: در پناه بانیتسا.
بانیتساخوران و غرق در مناظر سبز بلغاری به روسه میرسیم: شهری که در نگاه اول برایم یادآور قرن هجدهم است: انگار پس از طی مسافتی 300 کیلومتری از سوفیا نه به شهری دیگر که به قرنی دیگر پا گذاشتهایم: معماری باروک، شکوهمندیِ روکوکو: بلغارها به روسه میگویند «وین کوچولو». برای بلغارها اما روسه شهر بورژواها است: شهری که بهخاطر رودخانهی دانوب از دیرباز به بندرگاه غربی بلغارستان بدل شده: بندری برای ارتباط با اروپای غربی: روزنهای به غرب: چیزی شبیه پترزبورگ برای روسها. روسه شهر اولینهای بلغارستان نیز است: اولین راهآهن بلغارستان روسه را به وارنا متصل میکرده، اولین بانک خصوصی بلغارستان هم توی روسه تأسیس شده، اولین چاپخانهی بلغارستان هم توی روسه افتتاح شده، همهشان در نیمهی دوم قرن نوزدهم. دربارهی نام این شهر هم روایتهای زیادی هست: بعضیها میگویند که از واژهی روزالیا آمده، جشنوارهی گل سرخ در امپراتوری روم؛ برخی هم میگویند که از نام زنی آمده که این شهر را بنا کرده، زنی بهنامِ روسا.
شهروندان روسه هم رفتار و منشی خاص دارند: بورژواهایی که معنای هنر را میفهمند،متین و موقرند، مطلقاً بیشباهت به فرهنگ امریکاییشدهی جهانی (فرهنگی که من آن را تثلیث نامقدس پاپ و پورن و پاپکورن میخوانم). فکر کنم روسه تنها شهر دنیاست که درش مکدونالد تأسیس شده و بعد بلافاصله ورشکست شده و جمع کرده و زده است به چاک! اهالی روسه از آن دست آدمهایی نیستند که بروند بنشینند آشغالهای مکدونالد را بخورند: آنها در رستورانها و کافههایی شیک و ارزان در خیابانها و میدانهای اصلی شهر مینشینند و با هم گپ میزنند و از غذا و حرفزدن لذت میبرند.
یانا تا جلوی هتل میرساندم: هتل اسپلندید که انجمن کانتی برایم گرفته. مسئول پذیرش انگلیسی نمیداند. ایزدراویتهای میگویم و ایزدراویتهای میشنوم؛ کلید را میگیرم و میروم به اتاقام در طبقهی سوم. آسانسور هتل سریعترین عکسالعمل دنیای آسانسورها را دارد: بهمحض اینکه دکمهی طبقهات را لمس میکنی آسانسور میجهد بالا: دفعهی اول بدجور شوکه شدم و بعدش دیگر عادت کردم. وسایلام را میگذارم توی اتاقام و میآیم بیرون تا در نزدیکی هتلام، کمتر از صد قدم آنسوترک، در میدان اصلی شهر با یانا و پسرش ناهار بخوریم: میدان آزادی: با مجسمهی آزادی در وسطاش که کار مجسمهسازی ایتالیایی در اوایل قرن بیستم است که حالا بدل به سمبل این شهر شده است.
دور میدان آزادی چند کافه و رستوران هست و دفتر انجمن کانتی هم آنجاست، در کتابخانهی اتریشی، همانجایی که قرار است فردا دربارهی «نوشتن در مقام ترجمه: کمونیسم ادبی» حرف بزنم. بهکار بردن عبارت «کمونیسم» در معنایی مثبت میتواند جانت را هم در بلغارستان به خطر بیندازد؛ روسه که دیگر هیچ، بورژواییترین شهر بلغارستان است! پِنکا آنگِلُوا که رئیس انجمن الیاس کانتی است بهمان ملحق میشود، بههمراه دستیار بسیار جوانش، ویکتور، که بهواقع مترجم انگلیسیاش نیز است: ویکتوری که او هم از مقربان درگاه سنت کوکاکولا محسوب میشود. آنگلُوا پروفسور ادبیات آلمانی است و انگلیسی نمیداند. حسام این است که در روسه مردم حتا به زبان امریکاییها هم علاقه ندارند: آنها ترجیح میدهند زبان خارجیشان آلمانی یا فرانسوی باشد. آنگلوا زنی شصت و چند ساله است، ریزاندام و ظریف، با موهای پسرانهی کوتاه و دانشی وسیع از ادبیات و فلسفه: بسیار خوشرفتار و خندان و سرحال. سرحالتر از سیسالههای مکدونالدخور و مؤمنان به کلیسای امریکاییِ سنت کوکا قطعاً! در این مورد، او ملحدی سرسخت است: ندیدم که حتا لب به کوکا بزند، اما پشت هم سیگار میکشد. کمی بعد دوست جوانی هم که حضور من در روسه به پیشنهاد او بوده بهمان ملحق میشود: ولادیمیر میتِف، روزنامهنگاری که در دانشگاه سوفیا ایرانشناسی خوانده، فارسی را هم تا حدی بلد است و در دوران دانشجوییاش هم سفری به ایران داشته و حالا تمام هموغماش را گذاشته برای دوستیِ ملتها و وبسایتی هم دارد به زبانهای بلغاری، رومانیایی و انگلیسی. در فکر است که شاید روزی فارسی را هم به وبسایتاش، باریکادا، اضافه کند.
ناهار میخوریم و با یانا و پسرش که عازم بخارستاند خداحافظی میکنیم. پس فردا، پانزدهم اوت، برمیگردند که مرا هم بردارند و برگردیم سوفیا. دربارهی جلسهی فردا با آنگلُوا حرف میزنیم و به هتل برمیگردم، صورتم را اصلاح و حمام مختصری میکنم و دوباره در میدان آزادی به ولادیمیر ملحق میشوم تا داوطلبانه شهر را نشانم بدهد و در زمان اقامتام در روسه راهنمای تماموقتام باشد.
از صبح تا حالا چای نخوردهام و دیگر در آستانهی سردردی مخوفام. فکر میکنم چای یکی از مشکلات ایرانیها در سفرهای خارجیشان است: ما بدون آنکه چندان آگاه باشیم بدجور معتاد چای شدهایم؛ نمیتوانیم چندان ازش دور بمانیم و قهوه و مشتقاتاش هم اصلاً کمکی بهمان نمیکنند. به ولادیمیر میگویم مرا به کافهای ببرد که بشود درش چای خورد. به کافهای وارد میشویم که مثل تمام کافههایی که در بلغارستان دیدهام، دلباز و زیبا و صمیمی است. اسم کافه مِخانا هاشوف است، مخانا همان میخانهی فارسی است و هاشوف واژهای است برای اشاره به بلغارهای مهاجری که از امپراتوری عثمانی به رومانی گریخته بودند. سفارش چای میدهم. کافهچی میگوید نمیداند که چای دارند یا نه. میرود و ده دقیقه بعد برمیگردد. فکر کنم از توی سطل زباله یکی از آن چایکیسهایهای بدمزه پیدا کرده و انداخته توی آب ولرم و برام آورده. حتا نمیتوانم تا تهش بخورم: مزهی هر چیزی میدهد جز چای. رنگاش هم بیشتر شبیه پیشاب آدمی است که ساعتی پیش دو سه لیوان چای خورده.
لَهلَه میزنم برای دیدن دانوب: رودخانهای که برای من به والسِ دانوبِ آبیِ اشتراوس گره خورده: اگرچه کمکم دارد شب میشود اما میرویم سمت دانوب. در روسه بهندرت کسی تاکسی سوار میشود و ماشین چندانی هم توی خیابانها نیست: اغلب مردم پیاده میروند اینور و آنور. باورش برام سخت است که چنین شهر محشری میتواند درقرن بیستویکم وجود داشته باشد: شهری مدرن، پر از بناهای باشکوه، کتابخانهها، تئاترها، موزهها، و رستورانها و کافههای محشر، اما بدون تاکسی و ماشین چندانی، بدون مکدونالد و کیافسی. باورم نمیشود که یک سال پیش خبرنگاری را در این شهر کشتهاند: ویکتوریا مارینُوا را؛ قتلی که برخی میگویند ممکن است با افشای فسادهای مالی مرتبط با کمکهای مالی اتحادیهی اروپا در ارتباط باشد و برخی آن را به خشونت رایج علیه زنان ربط میدهند. ویکتوریا مارینُوا پیش از مرگش در برنامهای تلویزیونی به موضوع فساد در کمکهای مالی اتحادیهی اروپا پرداخته بود و بلافاصله پس از آن جسدش توی پارکی پیدا شده بود: بعد از تجاوزی وحشیانه او را کشته بودند.
روسه به پشههایش هم معروف است: شاید بهخاطر مجاورت رودخانهی دانوب و رطوبتاش. شهر پر از پشه است، پشههایی به قدرت گزندگی زنبور. البته بخت باهام است که یکبار هم گزیده نمیشوم: پشههای بلغاری هم احتمالاً مهماننوازند و کاری به کار غریبهها ندارند: دمشان گرم.
با ولادیمیر گاهی فارسی حرف میزنیم و خسته که میشود انگلیسی را شروع میکنیم. ایران را خیلی خوب میشناسد و دوست دارد، علاقهای آنچنان زیاد که باعث حیرتم شده است. بدون ولادیمیر نمیتوانستم روسه را بفهمم و دریابم: او فرشتهی سوسیالیست من در روسه است: بر خلاف آنچه که در نگاه اول نشان میدهد بسیار بدبین و البته تیزهوش است، همهچیز را به انتقادیترین شکل ممکن میبیند اما در عین حال بسیار پذیرا و مهربان و همراه است.
به دانوب که میرسیم دیگر تاریک شده، اما شبح رودخانه را هم که از بولوار پریدوناوسکی میبینم توی رؤیا فرومیروم: رؤیای پریانی که ناگهان از رودخانهی دانوب میزنند بیرون، در دستشان فلوت و هورن و ویولنهایی برای نواختن والسِ یوهان اشتراوس، پریانی که از رودخانهی آبی میزنند بیرون، نجواکنان:
Die Nixen auf dem Grund,
die geben’s flüsternd kund,
was Alles du erschaut,
seit dem über dir der Himmel blaut.
Drum schon in alter Zeit
ward dir manch’ Lied geweiht;
und mit dem hellsten Klang
preist immer auf’s Neu’ dich unser Sang.
در امتداد بولوار پریدوناوسکی قدم میزنیم و در کافهای در نزدیکیِ دانوب چیزی میخوریم. میرویم تا مرکز قدیمی شهر، میدان الکساندر باتنبرگ. این میدان هم شبیه میدان آزادی میدانی است بزرگ و زیبا، بهگردش عمارتهایی شکوهمند، باروک، از جمله موزهی تاریخی روسه و کتابخانهی کاراولوف. خیابان الکساندرُوسکا، که از زیباترین خیابانهای روسه است و جان میدهد برای قدم زدن، دو مرکز جدید و قدیمی شهر را به هم وصل میکند. ساختمانِ اولین بانکِ خصوصیِ بلغارستان هم در همین خیابان الکساندرُوسکا قرار دارد: گیرداپ: Гирдап: که واژهای اصالتاً فارسی است، همان «گرداب»: ساختمانی سفیدرنگ و سهطبقه با ساعتی بر فرازش. میدان آزادی سرزندهتر و شلوغتر است، میدان باتنبرگ دنجتر و آرامتر.
حوالی نیمهشب داریم با ولادیمیر فارسی حرف میزنیم و قدم میزنیم که دختر و پسری که پشتمان دارند راه میآیند صدامان میکنند و میپرسند داریم به چه زبانی حرف میزنیم که اینقدر زیباست؟ میگویم، فارسی.
در میدان قدیمی شهر به ولادیمیر شببهخیر میگویم و غرق در رؤیای روسه از خیابان الکساندرُوسکا به میدان آزادی میآیم: اینجا کافهها تا حدود یازده شب بازند و حالا که از نیمهشب هم گذشته میدان خلوت است: دور میدان آزادی جلوی عمارت زیبای دُخُدنو زِدانیه، تئاتر ساوا اُگنیانوف، که معماری شکوهمندش چشم را دیوانه میکند، میایستم و سیگاری شبانه دود میکنم. دلم نمیآید این همه زیبایی را به حال خودشان بگذارم و به اتاقام در هتل برگردم. روسه برایم حس مخدری غریب را دارد: مخدری که به رؤیا و خلسه میبردت.
دقایقی به مجسمهی آزادی خیره میشوم: گویا زنی است شمشیر بهدست بر فراز ستونی با دو شیر غران آن پایین کنارش، در مجاورت توپی جنگی. آزادی جز با توپ و شمشیر بهدست نمیآید: انگار میخواهد همین را بهمان حالی کند. بلغارها بهتر از هر کسی این را میفهمند: آنها صدها سال برای آزادیشان در جنگ و مبارزه بودهاند، با عثمانی، فاشیسم و استالینیسم. باید زودتر بروم بخوابم که فردا صبح قرار است دوباره ولادیمیر را ببینم و گردشی حسابی در شهر بکنیم: در شهر مجسمهها، یادبودها و بناهای شکوهمند.
زبان انگلیسی بخوان!
به زبان رومانی بخوان!
به زبان بلغاری بخوان!